نوشته شده توسط : دل شته

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن

از خویش متنفر بود . او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی دختر

رو به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان

خواهد بود.تا اینکه سر انجام شانس به او روی آوردو شخصی حاضر

شدتا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.آنگاه بود که توانست همه چیز

،از جمله نامزدش را ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید

آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟

دختر وقتی که دید پسر نابینا است ، شکه شد
بنابراین در پاسخ گفت :"من نمیتوم باهات ازدواج کنم ، اخه تو نابینایی."پسر

در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت ،سرش را پایین انداخت واز کنار تخت دور شد

.بعد رو به سوی دختر کرد وگفت :بسیا خوب ، فقط ازت خواهش میکنم

" مراقب چشمان من باشی"



:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 29 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : دل شته

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بروی یه صندلی نشست ودر آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.وقتی که اون نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت،پیش خود فکر کرد:بهتر است ناراحت نشوم.شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکوئیت بر میداشت آن مرد هم همین کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکوئیت  باقی مانده بود،پیش خود فکر کرد:حالا ببینم این مرد بی ادب چیکار خواهد کرد؟مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد ونصف دیگرش را خورد.این دیگه خیلی پرویی می خواست!زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش بست،چیز هایش را جمع و جور کرد وبا نگاه تندی که به مرد انداخت از انجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک بگذارد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست،باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!از خودش بدش آمد...یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود بدون انکه عصبانی و برآشفته شده باشد.!

 







:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 29 اسفند 1388 | نظرات ()